میدونی وقتی خدا داشت من و بدرقه می کرد بهم چی گفت ؟؟؟
جایی که میری
مردمی داره که می شکننت
نکنه غصه بخوری؟
من همه جا باهاتم
تو تنها نیستی
تو کوله بارت ، عشق میذارم، که بگذری
قلب میذارم ، که جا بدی
اشک میدم ، که همراهیت کنه
و مرگ ، که بدونی آخرش بر میگردی پیش خودم
پس هیچوقت تنها نیستی
بنده خدا
یک بنده خدایی ، کناراقیانوس قدم می زد،وزیر لب دعایی راهم
زمزمه میکرد . نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل
طلایى انداخت و گفت:
- خدایا ! میشه تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
- ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت
و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید
که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت:
- ای خدای کریم از تو میخواهم جادهای بین کالیفرنیا و هاوایی
بسازی تا هر وفت دلم خواست در این جاده رانندگی کنم!! از
جانب خدای متعال ندا آمدکه:
- ای بندهی من! من ترا بخاطر وفاداریات بسیاردوست
میدارم و میتوانم خواهش تو را برآورده کنم اما هیچ میدانی
انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هیچ میدانی که باید ته
اقیانوس آرام را آسفالت کنم؟ هیچ میدانی چقدر آهن و سیمان
و فولاد باید مصرف شود؟ من همهای اینها را میتوانم انجام
بدهم! اما آیا نمیتوانی آرزوی دیگری بکنی؟
- مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت:
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن
بفهمانى که زنان چرا مى گریند ؟ میشود به من بفهمانى
احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که
چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که:
- ای بنده من! آن جادهای را که خواستهای، دو بانده باشد یا چهار بانده!!؟؟
***************************